یادمه پارسال یکی از روزایی که بارون بهمون ضد حال زد و نتونستیم بریم بیرون و خیلی حوصلمون سر رفته بود رفتیم سراغ دختر بجه ی واحد بغلیمون و اوردیمشون خونمون تا باهاش سرگرم شیم اما یه جورایی بعدش به غلط کردن افتادیم اخه وقت و بی وقت سرو مینداخت پایین و میومد و کلا ساعت و وقت براش مهم نبود.
حالا بماند که در حد مرگ بی ادب بود و کلی فحش کش دار نثار ما می کرد و گهگای یواشکی یکی از وسایلای مارو دو در می کرد و اخرشم از ناچاری شوتش می کردیم بیرون اما اون نیم ساعت بعدش دوباره پیداش می شد.
اما با همه ی اذیت و ازارش امشب که اومد خدافظی کنه و هی از مامانش قایم می شد که پیش ما بمونه دلمون گرفت.
دلمون براش تنگ میشه،اینم جزئی از خاطرات دوره دانشجویی بود
حیف...
آره بخدا دلم گرفت،انگل جانم فک کن ی روز منم باید مث عسل برم فقط کاش یکی باشه که برم پشتش قایم شم و نذاره برم ،دلم براتون تنگ میشه،جره میشه،بشکس میشه